بیابان تاتارها رمان ایتالیاییست نوشته دینو بوتزاتی که توسط سروش حبیبی ترجمه شده، این ترجمه با نشر کتاب خورشید منتشر شده است.
بیابان تاتارها را با ذوقی خواندم که گفتی معشوقی در راه دارم. در آشفته بازارِ نوشتنِ پایان نامه و اجاره کردنِ خانه در تهران، شبها نگاه حسرتواری به کتاب میانداختم و تِپ! میخوابیدم. بعد از ماهها، کتابِ زخمی شده را از سر گرفتم و خواندم.
چند روز پیش تمام شد. غروب دوشنبهای که تعطیل بود و من درخانه تنها بودم. حین خواندن کاغذی داشتم و گهگداری چیزکی مینوشتم که در پایان یکپارچهشان کنم. بیابان تاتارها ادبیترین رمان تراژیک است که من خواندهام. تراژدیای که این بار از عامل بیرونیای نمیآید و به طور مشخص معطوف به درون فرد است.
بیابان تاتارها یک رمان ادبیات مدرن است که محوری تراژیک دارد.
اما از درون داستان برایتان بگویم؛ حظ ادبی در این رمان چنان است که کلمه به کلمهی داستان را گویی با همهی گوشها میشنوی. رمان غرق تصویر است اما فی الواقع جایی که داستان در آن جریان دارد، جایی ساده و بی آب و رنگ است. از این حیث ترجمه ناب سروش حبیبی را نیز نباید فراموش کرد.
نویسنده همچون یک کارگردان باهوش جلوتر از پیشامدِ اصلیِ داستان، نشانههایی از اتفاق بعدی را نمنم وارد داستان میکند. بعد از گذشت چند پاراگراف، خواننده خود را پایانِ اتفاقِ افتاده، مییابد!
همانطور که داستایفسکی در رمانش از کوتاهترین دیالوگِ شخصیتهای داستانش نمیگذرد، بوتزاتی نیز تمام تصاویر دیده و نادیدهی داستان را تعریف میکند. او با وصفِ توصیفناپذیرش خواننده را به تماشا وا میدارد.
ارتباط نزدیک دیالوگهای درونیِ این رمان، با انسان حاضر در این عصر – که شاید خودِ ما باشیم- شگفتآور است. دو سال پیش زمانی که رنج بسیاری را در دلم بالا و پایین میکردم متوجه شدم علیرغم تلاش اطرافیانم برای همدلی و دلجویی، هیچ رنج من التیام پیدا نمیکند. آنجا بود که به راستی فهمدم انسان، تنهاست.
همچون تعریفی نیز بوتزاتی از حال درونیِ دروگو (شخصیت اصلی داستان) دارد وقتی که باخود و رنجهای خود کلنجار میرود:
«رفته رفته اطمینانش سست میشد. وقتی تنهایی، و کسی را برای رازگویی نداری، حفظ یقین آسان نیست. درست در همین هنگام بود که دروگو دریافت که انسانها چقدر از هم جدا افتادهاند و با وجود محبتی که ممکن است نسبت بههم داشته باشند تا چه پایه از هم دورند. پی برد به اینکه اگر انسان رنج ببرد، رنجش از آن خود اوست و هیچ کس نمیتواند بار رنج را ولو اندکی از دل او بیرون برد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بیقرارش، نمیتواند از درد او درد بکشد و علت تنهایی انسان همین است.» (از متن کتاب، صفحه 212)
نام غلامحسین ساعدی را اولین بار از دوستی شنیدم که به پاریس رفته بود و عکسی با سنگ قبر ساعدی برایم فرستاده بود. چند سال بعد یعنی همین دوسال اخیر، زندگینامههایی از ادیبان و هنرمندان برای آمادهسازی به من داده شد، از جمله زندگینامه غلامحسین ساعدی. بعد از آن در محافل دوستان تعریف نثر و تفکر او را شنیدم. روزی هم رئیسم از خاطراتش با او برایم گفت. فایلی به اسم «تاریخ شفاهی» به دستم رسید که مصاحبههایی با روشنفکران دهه چهل شمسی بود، مصاحبه ای با ساعدی. همینها مرا شیفته ساعدی کرد. همچنان کتابی از او نخوانده بودم تا نمایشگاه کتاب سال نود و هشت. بی هدف به غرفه نشر نگاه رفتم و آنجا دوستی را دیدم که زمستانها بعد از تمام شدن کار به «مرکز تبادل کتاب» در خیابان برادران مظفر سری میزد. آن روز پشت پیشخوانی که کتابهای ساعدی ردیف چیده شده بودند، نشسته بود. با هیجان از او خواستم که دوتا از کتابهای ساعدی را معرفی کند تا بخرم. نسخهای پیچید و در تکه کاغذی نوشت اول رمان «عزاداران بَیَل» را میخوانی بعد فیلم «باد جنِ» ابراهیم گلستان را میبینی و بعد رمان «ترس و لرز». گرفتم و آمدم. کتاب را باز کردم و خواندم. بعد از گذشت پنجاه - شصت صفحه آنچنان از خواندن دده بودم که نشستم و برخاستم گفتم بهتر است حرفهای ساعدی را گوش کنید، این رمانش را حداقل نخوانید. با زور و فقط به خاطر اینکه کتابِ زخم خوردهای به باقی کتابهای نصف و نیمه خوانده، اضافه نشود ادامه دادم. در یک جمله میتوانم بگویم دیگر هرگز آن کتاب را نخواهم خواند ولی دوستداران ادبیات معاصر ایران یک بار باید آن را بخوانند.
کتاب «عزاداران بَیَل» مجموعه هشت داستان کوتاه از ماجراهای اغلب فلاکتبارِ مردم یک روستا به نام بَیَل است. چاپ اول کتاب مربوط به سال 1343 است. جایی خوانده بودم که تِم اصلی این رمان، مرگ است. ولی از نظر من این گونه نیست. ساعدی هوشمندانه ماجراهای مردم روستایی را از ابتدا تا انتهای کتاب با یک کوتهنگریِ جمعی پیش میبرد. به قسمت های پایانی کتاب که میرسیدم از ثابت نگه داشتن این سطح در نوشتنِ رمان شگفتزده شده بودم. روایتی یکنواخت با موضوعاتی که حکم تلنگر به آب راکد داشتند. وقتی به داستانهای پنج و شش رسیدم، احساس کردم ساعدی خالصترین فرم یک اجتماع بدون فکر را در کلام گنجانده است.
ساعدی از اعضای اصلی «کانون نویسندگان» بود. از آثار همراهان او در این کانون تنها فیلمهایی از بهرام بیضایی دیدهام و قطعاتی شعر هم از شاملو خواندهام. با این حال نزدیکی فضای فکری این اعضا را در آثارشان میتوان دید و آن، استفاده از ظرافتهای روزمرگی است. فیلم «گاو»، ساخته داریوش مهرجویی نیز با فیلمنامهای براساس داستان چهارم این کتاب ساخته شده است.
وقتی کتاب تمام شد لذتم را از ادبیاتی که روزها مایه رنج من شده بود، بردم.
رمان عزاداران بَیَل
نوشته غلامحسین ساعدی
نشر نگاه
گزیدهای از متن:
پاپاخ برگشت و با سرعت دوید طرف بَیَل. عباس و خاتون آبادی کنار به کنار هم راه افتادند. به بَیَل که رسیدند، آفتاب غروب کرده بود. سگهای بَیَل ردیف شده بودند روی دیوار باغ اربابی، و جلوتر از همه پاپاخ. «خاتون آبادی» که ردیف سگها را گوش تا گوش نشسته دید، ایستاد و با ترس نگاهشان کرد.
عباس گفت: «بیا، کاری باهات ندارن.»
خاتون آبادی کنار عباس وارد ده شد. سر کوچه که رسیدند. بز سیاه اسلام آمد جلو و با دقت تازه وارد را نگاه کرد.
عباس و خاتون آبادی رفتند کنار استخر و رسیدند جلو خانهی باباعلی که مردها جمع شده بودند دور هم و گپ میزدند.
مشدیبابا که روی تل هیزمها نشسته بود، تا عباس را دید گفت: «مشدعباس آمد.»
مردها برگشتند و نگاهش کردند.
مشدیجبار گفت: «این یکی رو نگاه کنین.»
موسرخه گفت: «سگه رو، سگه رو!»
.
دکتری که برای کمرم پیشش رفته بودم گفت: کمرت با وجود اینکه یه مشکل مادرزادی داره ـ که من از توضیحاتِ چگونگیِ این مشکل مادرزادی سر در نیاورم ـ در کل مشکلِ جدیای نداره. فقط گفت مدام باید ورزش کنی البته بیشتر نرمش.
تو فاصله زمانی که منتظر ورود دکتر صدیقی به اتاقِ فیزیوتراپی بودم، به پوستری خیره شده بودم. پوستری که روی دیوار نصب بود، سیستم ماهیچهها رو نشون میداد.
با دقت همه ماهیچهها رو برای چند بار نگاه کردم. از شروع اتصالشون تا انتها. به نحوهی رنگگذاری و خامیای که در طراحی پنجهی پا بود. پایینِ پوستر یه امضا بود، امضای نقاش؛ ولی اول امضا کلمه «دکتر» رو نوشته بود. قریب به یقین دکتری بود که برای ترسیمِ ماهیچهها نقاشی رو یاد گرفته بود. همزمان فکرهایی اومد سراغم. فکرها خیلی ربطی به ماهیچهها نداشت ولی شاید دیدن خطهای موازیِ بافت ماهیچه به ذهن من نظمی داد. فکرهایی از این قبیل که باید برای خودم قوانینی وضع کنم و عقایدی داشته باشم. با دیدن اون پوستر ذهنم درگیر این جملهها شده بود:
تو آدم با هوشی هستی (احتمالا به این باید ایمان میداشتم)، مشتت را پیش کسی باز نکن (قانون) و حرفِ هستی، دوستِ گیاهخوارم توی سرم تکرار شد؛ هستی سر سفرهی شام با تعجب زیاد ازم پرسید: این گوشته!؟
احساس کردم من هم به قوانینی نیاز دارم. این جملهها را توی نُت گوشیم یادداشت کردم: تو زندگیت یه سری قانون بذار، به یه سری چیزها عقیده داشته باش، به یک سری چیزها عادت کن، به همه سوالات جواب نده، به وقت جواب دادن، یه نفس عمیق بکش و بین سوال و جواب تا میتونی فاصله بنداز.
این شد که به قانون گذاشتن برای خودم فکر کردم. نمیدونم میتونم سر سپرده بشم یا نه ولی قاعدتاً این قوانین ناشی از سرخوردگیهایی بوده که در عمل نادیده گرفتن این موارد، شامل حالم شده:
حالا با کمی تعجیل اولین چیزهایی که به عنوان قانون به ذهنم میرسید رو لیست کردم:
1. در زندگی همیشه باید راست گفت و جایی که نمیشه راستش را نگفت، مسلماً نیازی به گفتن اصل ماجرا نیست.
2. کاری که بهت سپرده میشود رو تا انتها و با دقت انجام بده.
3. جزئیات فکرت رو بنویس. هر چیزی که در ذهنت میگذره.
4. نرمش و پیاده روی رو تا اونجا که ممکنه هر روز انجام بده.
5. الکل بیشتر از پنجاه درصد نخور.
6. مشتت رو پیش کسی باز نکن.
7. توضیح جزئیات برای دیگران و حتی پدر و مادرت رو هم بیخیال شو.
8. همیشه یک ابهامی در گفتههات داشته باش و سعی نکن شفافسازی کنی.
9. صبور باش و بین جواب دادن به سوالها فاصله بنداز.
10. قبل از انجام هر کاری با دقت به همه زوایای اون فکر کن.
احتمال این هست که حس همپوشانی بین موارد احساس بشه ولی ایناحتیاج به ویرایش و دوباره نویسی دارند یه کمی شرح و بسطِ با مثال! برای همین اسم این نوشته رو «قانونگذار یک» میذارم تا بتونم به مرور به اصل قضیه نزدیک بشم.
لباس عروسی پوشیده بودم که بالاپوشش را پایین داده بودم و دامنم را بالا، همسر یا مردی که احتمالا نسبتی با آن داشتم به من نگاه میکرد، ولی جذب من نمیشد. از من خواست لباس را دربیاورم گفت اگر بیاید و ببیند لباس عروسش را پوشیدهای ناراحت میشود. مردِ من بود ولی گویا همسر جدیدی گرفته بود و دیگر مرد من نبود. من و چند دختر دیگر آنجا بودیم. لباس عروس را درآوردم. ماشین لباسشوییام هم در همین خانه بود. انگار خانه، خانۀ من بود ولی کمی پُر نور تر و دلبازتر از خانۀ فعلیم. دختری از در وارد شد که نمیشناختمش. صاحب لباس عروس بود. خوشحال بود. من و بقیه دخترا به اتاق دیگری رفتیم. مدام از خودم و بقیه میپرسیدم اسم دوست پسر قبلی من چی بود؟ هیچی یادم نمیآمد. چهرهاش هم در ذهن نداشتم.
صحنه بعد من و بقیه دخترا و مردی که دیگر مال من نبود، دُمِ گربهای سیاه سفید با موهای بلند را به آرامی از بدنش جدا کردیم، گربه اولش جیغ میزد. من فکر نمیکردم تاب بیاورد، ولی به راحتی و بدون خونریزی جدا شد و رفت.
با یک پیژامه کوتاه چهارخونه بدون روسری و یه پتو مسافرتی رفتم سمت میدان هفت تیر، با پسری قرار داشتم که میخواست کاری به من یاد بدهد یا کاری را با هم انجام بدیم، عصر یه روز تعطیل بود خیابونها و پاساژها بسته بودند. از خودم میپرسیدم مردم که آمدند چطور بدون روسری برگردم؟. تو این فکر بودم که داخل پاساژی رفتم، پتو مسافرتی هم دستم بود. پاساژ ظاهرا تعطیل بود ولی مردمی که برای رفتن به دکتر آمده بودند، در طبقات رفت و آمد میکردند. دو خانم پیر با من طبقات را بالا پایین میکردند. یکی چشمانش نابینا بود، لبه چادرش که کنار میرفت چشمهایش را میدیدم، خاکستری یکدست بود. آن یکی نیز، یکی از چشمانش نابینا بود. دنبال دکتر چشم پزشک بودند. من به طبقهای رفتم که مفروش بود انگار همه نماز میخواندند. منکه رسیدم مراسم نماز تمام شده بود و درحال پراکنده شدن بودند. جلوی درگاهی که کفشها را در میآوردند دوستانم رادیدم، نمیشناختمشان حتی صورتشان را هم نمیدیدم، فقط حس میکردم که دوستانم هستند، آنها از دیدن من خوشحال شده بودند و ذوقزدۀ رفتارهای ناهنجار من بودند. از اینکه با پیژامه بیرون آمده بودم میخندیدن و من برای مطمئن شدن خودم میپرسیدم: بد نیست اینطوری بیرون آمدم؟ همه میگفتن نه. نگاهی به پاهام انداختم دیدیم پیژامه دیگر کوتاه نیست. برگشتم. بعضی خانمها با چادر های سفید روی فرشها نشسته بودند من دنبال جای خالی چشم چشم میکردم، خانمی کنار دستش، که یک کتاب نُت و ادامۀ چادرش بود را جمع کرد تا من بنشینم. نشستم و دفتر و دستکم را پهن کردم، همان موقع برای اجابت مزاج بلند شدم، از متصدی اونجا که دختری تازه جوان بود خواستم مراقب وسایلم باشد، از در بیرون رفتم و فضا عوض شد. محوطهای مسطح و ساده فقط سکوهای تودرتو داشت. مسعود روز افزون بود، خواهرم آذر و برادرم حامد. یک هلکوپر کوچک با کنترل از راه دور در حال پرواز بود. مسعود سرگرم آن بود. حامد و آذر هم هلکوپتر دیگری داشتند، حامد شبیه دروان دبیرستانش شده بود. آنها کاری به کار من نداشتند. صحنه عوض شد و آدم کوچولوهایی را دیدم که مشغول مصائب و مشکلات خودشان بودند. اتفاقاتی که برایشان میافتاد، الان برایم گنگ و نامفهوم است. صحنه آخر مبارزه یک پدر و مادر آدم کوچولو بود که میخواستند انتقام خودشان را از نوار غلاته و عاملای اون که باعث شده بودند بچه هایشان به سنگ تبدیل شوند بگیرند. به همدیگه قول میدادند که این کار را بکنند. گویا بچهها با میل خودشان سنگ شده بودند. روی نوار غلاته پر بود از سنگهای جورواجور، بچههای سنگ شده هم با لبخندی به سنگ تبدیل شده بودند. به درگاهی نزدیک میشدند که دو آدم کوتوله خمیری بالای آن بود. یکی به آن یکی با حالتی وحشت زده هشدار داد که دو نفر هنوز سنگ نشدند
درباره این سایت